ارویناروین، تا این لحظه: 8 سال و 24 روز سن داره

زیباترین حس زندگی

حال این روزهای من با تو خوش است

بنام خدایی آیلین کوچولوی خونمون

1400/11/30 0:21
نویسنده : مادر
218 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جانان دلم عزیزای دلم آروین آقا و آیلین خانم ...بلههههه آیلین خانوم ما هم در ۱۹ دی ماه ۱۴۰۰ ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه صبح با وزن ۳۶۰۰ و قد ۵۱ و دور سر ۳۴ بدنیا اومد فدای خوشگلیت مامانی صبح با بابا شهرام رفتیم بیمارستان عمه آرزو نیم ساعت بعد اومد پیشمون کارای پذیرشو انجام دادیم من اولین زائو بودم منتظر موندم تا خانم دکتر خاطره معبودی بیان اومدن منو بردن اتاق عمل دوست بابا تمام مراحل زایمانو برا بابایی فیلم میگرفت و من قلبم داشت از جاش درمیومد که تو سلامت بدنیا بیایی خداروشکر وقتی بدنیا اومدی صدایی گریتو شنیدم و سریع از دوست بابا پرسیدم سالمه گفت عالی گفتم خداروشکر و اشک تو چشمام جمع شد مامای همراهم سریع تورو اورد پیشم تا صورتت خورد به صورتمو صدامو شنیدی چون توی شکمم به صدام و صدای قصه ها اشنا بودی تا برات شعر خوندم خوابیدی 🥰🥲😘😘خانوم ماما ترسید که نکنه اکسیژنت افتاده گفتم نه بابا دخمل من قوی تر از این حرفاست خلاصه تورو بردن پیش بابایی و مامان موند تا بقیه عمل انجام بشه تو ریکاوری زیاد موندم بقیه ترسیده بودن شبو عمه و خاله منا و زن عمو علی پیشمون بودن دیگه عمه تنها تا صبح پیشمون بود تا صبح اذیت شدیم من شیرم کم بود برات مامانی شرمنده . صبح مرخص شدیمو رفتیم خونه تو شب هفت که میخواستیم برات جشن بگیریم رفتبم دکتر که متاسفانه زردیت ۲۰ بود و رفتیم بستری شدیم من و تو ...تا وقت مرخص شدنت پلک نزدم کلی گریه کردم خداروشکر بعد دوروز مرخص شدی با زردی ۱۳ اما یک روز بعد دوباره شد ۱۶ و دوباره دستگاه اوردیم خونه روزای تلخی بود بره دیگه برنگرده و هیچ وقت بیمار نشی عشق دل مامان همیشه سلامت باشی ..بعد اون بابا جون سکته کرد و عمل قلب باز ۱۰ روز بابایی تنهامون گداشتو رفت تهران ما خونه مامان پری بودیم  روزای بدی رو سپری میکردیم توام روز به روز زردتر میشدی وقتی بابا اومد گفت خیلی زردی و دوبار دکتر و دوباره بستری با زردی ۲۶ کلی اوژانسی با عمه تا صبح مراقبت بودیم باید میومد پایین که کار به تعویض خون نکشه که خداروشکر صبح رسید به ۱۵ تا یه روز بیمارستان بودیم رسید به ۸ مرخص شدیم اما دکترت گیر داد به عفونت و گفت باید ۱ هفته بستری بشی که ما بارضابت شخصب اوردیمت بیرون چون مطمئن بودم مشکلی نداری چه شبا برا رگ گیری اذیت میشدی هر اشکت عین یک پتک میخورد تو سرمو قلبم درد میگرفت و چشمام پر اشک میشد قول دادم بجای اون اشکات ندارم یک عمر اشک بیاد تو چشمای قشنگت خورشید من آروین بهت میگه خورشید خانوم رفتیم خونه فرداش آزمایش دادیم و خداروشکر سالم بودی جون دلم ...امروز که دارم برات مینویسم ۴۰ روزگیته عاشق حمومی و تو حموم کلی حال میکنی وقتی مارو میبینی میخندی برامون که جونمون برات میره اروم تو بغلم نشستی و حموم کردیمو مراسم ۴۰ روزگیو انجام دادیم عشقم ...اینم عکسایی این خاطراتت تا به الان ۲۹ بهمن ۱۴۰۰ 

ماشااله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم💗💛💛🧡💓🧡

رو

روزهای زردیت پر از غم بود برام خلاصه نوشتم که غم یک لحظه ام از ذهنت عبور نکنه زیبا روی من ..راستی فتو تراپی پوستتو تیره کرده اما دکترت گفت درست میشه اما طول میکشه جان دلم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)